معنی فرشته مرگ

لغت نامه دهخدا

فرشته ٔ مرگ

فرشته ٔ مرگ. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ ی ِ م َ] (اِخ) عزرائیل. فرشته ٔ جان ستان:
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی
مر فرشته ی ْ مرگ را با ما نباشد هیچ کار.
سنائی.
رجوع به عزرائیل و فرشته ٔ جان ستان شود.


فرشته

فرشته. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ] (اِ) فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجه ٔ شمال ایران فیریشته و لهجه ٔ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء):
فرشته چو آید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان.
فردوسی.
فرشته به خوی و چو عنبر به بوی
به دل مهربان و به جان مهرجوی.
فردوسی.
ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی).
فرشته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید.
اسدی.
سوی حکیمان فرشته است روانم
ورچه که در چشم مردم است عیانم.
ناصرخسرو.
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش.
ناصرخسرو.
این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.
ناصرخسرو.
هر آن گه که باشد فرشته به جای
به خاک اندرون باد دیو سیاه.
عبدالواسع.
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مر این را فرشته است و ارواح چاکر.
خاقانی.
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی.
آورده اند پشت بر این آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند.
عطار.
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا.
مولوی.
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو.
سعدی.
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
فرشته است این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.
جامی.
- فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند:
فرشته پران را بر این ساده دشت
از او آمدن هم بدو بازگشت.
نظامی.
- فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه:
شاه دانست کآن فرشته پناه
سوی مینوش مینماید راه.
نظامی.
- فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر:
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست وتیغ در بر.
نظامی.
- فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد:
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی، فرشته پیوندی.
نظامی.
- فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود.
- فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج).
- فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی:
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد.
خاقانی.
- فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال:
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست.
حافظ.
- فرشته خوی، فرشته خو:
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
سعدی (گلستان).
- فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد.
- فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال:
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت.
نظامی.
چون شنیدند کآن فرشته سرشت
چه بلا دید از آن زبانی زشت.
نظامی.
- فرشته سَلَب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز:
این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است.
خاقانی.
- فرشته سیَر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج).
- فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن:
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی.
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همایی نیابی.
خاقانی.
- فرشته صفت، فرشته خوی:
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.
نظامی.
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی.
- فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستاره ٔ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد:
به چهره چو زهره فرشته فریب
دل از چشم جادوی او ناشکیب.
فردوسی.
- فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد:
...فرشته کشی آدمی خواره ای.
نظامی.
- فرشته مَخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت:
سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر.
خاقانی.
- فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه):
فرشته منش بلکه فرزانه خوی.
نظامی.
- فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب:
فرشته نمودار ایزدشناس
که ما را بدو هست از ایزد سپاس.
نظامی.
- فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی:
گفت کای خسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد.
نظامی.
- فرشته وار، مانند فرشته:
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
- فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته:
به عالم گشایی فرشته وشی
نه عالم گشایی که عالم کشی.
نظامی.
فرشته وشی دیده چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب.
نظامی.


مرگ

مرگ. [م َ](اِ) اسم از مردن.مردن.(برهان)(آنندراج). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل.(ناظم الاطباء). از گیتی رفتن. مقابل زندگی و محیا. درگذشت. فوت. کام. هوش. منیت. میتت. وفات. ابویحیی. اجل.(دستور اللغه). ام البلبلا. ام الحنین. ام الدهیم. ام الرقوب. ام قسطل.ام قشعم. ام اللهیم. ام الهتم. ممات. قعص. علق. بنت المنیه. ثکل. جباذ. جدید. جذاب. حتف. حجاف. حلاق. حمام. حمه. حین. خر. خزاع. دبر. دین. ذأفان. ذعفان. ذؤفان. ذوفان. ذئفان. ذیفان. سأم. شعوب. صاعقه. صرفان. صعق. طفن. طلاطل. طلاطله. طومه. عبول. عجول. عکوب.علاقه. علوق. غتیم. غول. فنقع. فوظ. فیض. فیظ. قاضیه. قتیم. قضی. کفت. لجم العطوس. لزام. لهیم. مقشم. ممات. منون. منی. منیه. موات. موت. میته. نائمه. نیط. واقعه. وَزوَز. وفاه. همیع. همیغ. یقین:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
رودکی.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.
رودکی.
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست.
آغاجی.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک.
منجیک.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.
فردوسی.
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ.
فردوسی.
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش.
فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
فردوسی.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن.
فرخی.
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس.
عنصری.
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند.(تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
اسدی.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
اسدی.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای.
(از قصص الانبیاء ص 230).
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست.
ناصرخسرو.
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست.
ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مرگ به دان که نیاز به همسران.(فارسنامه).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ.
سنائی.
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنائی.
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است.
ادیب صابر.
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق.
خاقانی.
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.
نظامی.
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم.
نظامی.
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مولوی.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب.
مولوی.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی.
مولوی.
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مولوی.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی.
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ.
سعدی.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی.
پوریای ولی.
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری.
پوریای ولی.
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است.
قاآنی(دیوان ص 45 و ص 39 چ سنگی).
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن.
بدیع الزمان فروزانفر(از امثال و حکم دهخدا).
أحمر؛ مرگ سخت.(دهار). اخترام، گرفتن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). تذراف، تذرفه، تذریف، مشرف گردانیدن کسی را برمرگ.(از منتهی الارب). توق، توقان، قریب به مرگ رسیدن.(از منتهی الارب). ذریع؛ مرگ زود.(دهار). ذعوت، مرگ زود و ناگه. زؤام، مرگ شتاب. سکره؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد.(دهار). طوفان، مرگ عام.(دهار). عبول، رسیدن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). عذمذم، مرگ بسیار. عسف، دم مرگ. علق، مرگها. قعص، همیغ؛ مرگ شتاب کش. قلاع، مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ.(منتهی الارب).
- آواز مرگ، صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی. صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست: این کاسه صدای مرگ میدهد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن، به اجل طبیعی از این جهان رفتن. کشته نشدن: به زمین فارس [کی قباد] بمرد به مرگ.(مجمل التواریخ و القصص). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). و از جهان به مرگ خود برفت.(مجمل التواریخ والقصص).
- به مرگ سپری گشتن، به اجل طبیعی درگذشتن و مردن: به حدود پارس به مرگ سپری گشت.(مجمل التواریخ والقصص).
- بی مرگ، جاوید. جاویدان.
- خواب مرگ، خواب سنگین.
- دل به مرگ نهادن، به مردن تن در دادن. دل از زندگی برگرفتن. راضی به مردن شدن:
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- روز مرگ، روز درگذشت. پایان عمر:
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
ابوشکور.
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل.
فردوسی.
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن، آواز مرگ دادن. موئه و ترک داشتن. رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ، اجل محتوم: ری از آن به ما [مسعود] داد [محمود] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم.(تاریخ بیهقی).
- مرگ آمدن کسی را، اجل او فرا رسیدن، زمانش به سر رسیدن:
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن.
فردوسی.
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن.
(از شبیه خوانی).
- مرگ تو، به مرگ تو، مرگ من، به جان خودم، سوگندی است که خورند و دهند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی، اجل طبیعی.(ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن، مرادف پشت سر کسی دیدن.(آنندراج). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن:
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است.
سالک یزدی(از آنندراج).
- مرگ ماهی، ماهی زهره.(ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت، مرگ توأم با فقر بازماندگان.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا، مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی:
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
- مرگ مفاجات، مرگ مفاجاه. مرگ مفاجا. فجاءه. مرگ ناگهانی: عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- مرگ موش،سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان، مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. فجاءه. موت مفاجاه.
- مرگ نداشتن چیزی، سخت بادوام بودن: قالی خوب ایرانی مرگ ندارد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو، فتنه ٔ تازه.(غیاث)(آنندراج). مصیبت تازه. غم تازه:
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم.
(از شبیه خوانی).
- || عشق(غیاث)(آنندراج).
- مرگ نومبارک باد، در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود.(غیاث)(آنندراج):
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک.
زلالی(از آنندراج).
- مرگ و میر، از اتباع است: الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی، مرگ عام.
- مرگ و میری، مرگ عام.
- منشور مرگ، فرمان مردن:
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی(گرشاسب نامه ص 225).
- ناگهان مرگ، مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود:
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
فردوسی.
- امثال:
مرگ برای او و گلابی برای بیمار، بسیار بدبخت است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه) شیون یک بار(یا یک دفعه)؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است.(امثال و حکم دهخدا):
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
نظامی.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند.(امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است.(فرهنگ مصطلحات عرفا).


فرشته ٔ سحاب

فرشته ٔ سحاب. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ ی ِ س َ] (اِخ) کنایت از میکائیل علیه السلام. (برهان) (آنندراج).فرشته ٔ روزی. رجوع به میکائیل و فرشته ٔ روزی شود.

حل جدول

فرشته مرگ

ملک الموت


فرشته

ملک آسمانی

سروش

نام های ایرانی

فرشته

دخترانه، فرشته، پری، فرستاده الهی و آسمانی، موجودی آسمانی، عاقل و برتر از انسان، ملک

فرهنگ عمید

مرگ

مردن، موت،
[مجاز] نیستی، فنا،
* مرگ ‌موش: (شیمی) = آرسنیک
* مرگ‌ومیر: = مرگامرگ
* مرگ پای‌آگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود،

تعبیر خواب

عزرائیل (فرشته مرگ) ملک الموت

دیدن عزرائیل یا فرشته مرگ در خواب برای بیننده خواب چندان مناسب نخواهد بود و در برخی موارد نزدیک بودن مرگ فرد را نشان می‌دهد. به گفته مطیعی تهرانی به طور کلی دیدن چهره و شمایل غم زده فرشتگان مقرب درگاه الهی در خواب نیکو نیست.
تعبیر خواب عزرائیل (فرشته مرگ)
ابن سیرین گوید:
اگر کسی ملک الموت را به خواب بیند چنانکه در آسمان او را بیند و خودش را در زمین دلیل که هر کاری دارد از آن بر کنار می‌گردد.
اگر عزرائیل را در زمین نزدیک خویش بیند دلیل بر اینکه اجلش نزدیک است
اگر ملک الموت را شادمان بیند دلیل که شهید گردد
اگر بیند که با عزرائیل کشتی گرفت و او را نینداخت دلیل که زود از دنیا رود و توبه باید نماید
اگر بیند ملک الموت را بینداخت دلیل که بیمار گردد به حال مرگ بعد از آن شفا یابد
جابرمغربی گوید:
اگر عزرائیل را شادمان بیند دلیل که زندگی او دراز گردد
اگر بیند که عزرائیل به او سلام کرد دلیل که عجلش نزدیک است و پایان عمرش با شهادت تمام گردد
اگر بیند عزرائیل بر وی با خشم نگاه کرد دلیل که حال وی پر مخاطره باشد
اگر بیند که عزرائیل او را چیزی شیرین داد دلیل بر اینکه جان کندن برایش آسان شود
اگر بیند که به او چیزی تلخ داد دلیل که جان کندن بر او سخت گردد
اگر بیند که عزرائیل او را وعده ومژده نیکو داد دلیل که تعبیرش همان مواردی است که تو را بشارت داده
اگر بیند که او را خبر دادند که عزرائیل در فلان جا ست و او از دور بر او نگاه نمود دلیل که او را با پادشاه با هیبت کار افتد
اگر بیند که عزرائیل را کشت دلیل که دشمن خلق گردد.
مطیعی تهرانی: دیدن فرشتگان در حالت غم زده و چهره گرفته در خواب خوب نیست بخصوص دیدن میکائیل و عزرائیل و نشان آن است که مرگ بیننده خواب نزدیک است.


مرگ

مرگ در خواب، به از بین رفتن لذّتها تعبیر میشود و بر گشایش زندگی برای کسی که زندگی بر او تنگ شده است، دلالت دارد و برای کسی که زندگی راحتی دارد، تعبیرش برعکس است. مرگ در خواب، بر عاقل بودن آن شخصی که به فکر مرگ است دلالت دارد و ممکن است بر جهان آخرت و آماده شدن برای آن دلالت داشته باشد. مرگ ممکن است، بر یقین نیز، دلالت داشته باشد و دیدن مرگهای زیاد در خواب به فتنه و آشوب تعبیر میشود.همچنین مرگ، به خویشاوندان شوهر تعبیر میشود و ممکن است بر استراحت نیز، دلالت داشته باشد. مرگ، نشانه ترس و لرز و تفرقه است و گفته شده است که بر سفر کردن نیز، دلالت دارد. اگر کسی در خواب مردهای را ببیند که به او بگوید نمرده است، آن شخص در مقام شهیدان قرار گرفته است و اگر مردهای را ببیند که میخندد، حال آن مرده نزد خداوند همانگونه است. مرگ در خواب برای کسی که ترس و هراس یا غم و غصهای دارد، نشانه خوبی است. اگر کسی در خواب ببیند که مردهای را زنده میکند، یک نفر یهودی، مسیحی، جاهل یا بدعتگذار به دست او ایمان میآورد و اگر ببیند که مردهها را زنده میکند، گروه گمراهی را هدایت میکند و اگر کسی ببیند که مردهای در دریایی غرق شد، نشاندهنده این است که آن شخص در گناهانش غرق شده است. ممکن است مرگ عالم در خواب، نشانه ظهور بدعت در دین باشد و مرگ پدر و مادر در خواب، نشانه تنگ شدن شرایط و احوال زندگی است و مرگ همسر در خواب، نشانه از دست دادن چیزی دنیوی میباشد. - خالد بن علی بن محد العنبری

۱ـ اگر خواب ببینید یکی از اطرافیان شما مرده است، نشانه مقابله با ناامیدی و پریشانی و از هم پاشیدگی است.
۲ـ اگر در خواب خبر مرگ یکی از دوستان یا اقوام خود را بشنوید، نشانه آن است که بزودی درباره دوست یا نزدیکان خبر بدی می شنوید.
۳ـ خوابهایی که در ارتباط به مرگ یا مردن می بینیم، معمولاً گمراه کننده هستند. بخصوص برای افرادی که در تعبیر خواب ناشی باشند. - آنلی بیتون

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ معین

فرشته

(فِ رِ تِ) (اِ.) مَلَک، از موجودات روحانی و ملکوتی که به ستایش خداوند مشغولند و با چشم دیده نمی شوند.

فارسی به عربی

فرشته

استخبارات، ملاک

معادل ابجد

فرشته مرگ

1245

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری